آرزو های بر باد رفته...
روزا خیلی سریع دارن میان و میرن ... مهر به هفته ی آخر رسیده و تاسوعا و عاشورای 95 هم تموم شده ... این چند روز تعطیلی که گذشت جلوی بدو بدو های این چند هفته رو گرفت و من دوباره به آرامش رسیدم. یک ماهی میشه که فقط دویدم که برسم ... به کجا؟ نمیدونم ... برای کاری که هنوز قرار داد نبستم ، خیلی دوندگی کردم ... دوست دارم ادامه بدم و از طرفی هم دلم نمی خواد که با حقوق پایین این کارو قبول کنم و درنتیجه نمیدونم چی پیش میاد و اصلا ادامه پیدا میکنه همکاریم با این مجموعه یا نه؟!
ورود این یک ماهم به دنیای کار سابقم شوک های بزرگی برام داشت... تو این سه سال افرادی که به صورت حرفه ای کار میکنند حقوق های دریافتیشون عجیب نجومی بالا رفته و من هنوز نمی تونم باور کنم که بعضی از آدما این قدر خوش شانس هستن و اینقدر راحت هم می تونند از مردم بابت خدماتی که ارائه میدن اینقدر زیاد پول بگیرند؟!
خب مسلما یاد آنجی و برد هم کردم و مطمئنم دیگه برد حداقل ماهی 40، 50 میلیون درآمد ثابتش هست و آنجی چه کیفی میکنه... دی ماه 92 آخرین باری که بچه ها رو دیدم آنجی میگفت جدای هزینه های جاری زندگی ، خورد و خوراک و لباس و اینا برد بهم ماهی 3 تومن میده و میگه نمی خواد کار کنی و بشین خونه و الان حتما این رقم توجیبی به 6 تومن هم رسیده شایدم بالاتر من؟ من نه مقایسه ای دیگه میکنم و نه حسادت! دارم تمرین میکنم از این اخلاق بدم دوری کنم ... دوری کنم از غصه خوردن و افسوس برای گذشته و فرصت هایی که از دست دادم و حسرت برای ارزوهای بر باد رفته ...
آرزو های بر باد رفته... همون همسفری بود که برای زندگیم می خواستم ... برای طی کردن جاده ی رنگین کمان زندگی ... حالا داشتن این همسفر دست نیافتنی تر به نظرم میرسه ...
میدونم که نباید ذهنم رو درگیرش کنم ... خیلی سخته ولی خب تنهایی باید از عهدش بر بیام ... از عهده ی کار زیاد و تمرکز بالا برای انجام مسئولیت بزرگی که روی شونه هام سنگینی میکنه... اونم خرید یک سقف برای احساس امنیته خانواده به خصوص مامان و آرامش آقای پدر هست و بس .... و توی این مسیر همه ی امیدم به خدای بزرگ و مهربونمه که باور دارم حواسش بهم هست و کمکم میکنه و دستم رو میگیره و اتفاقات خوب، از جنس معجزه برام رقم میزنه....
- ۹۵/۰۷/۲۴
- ۲۳۷ نمایش