یه شروع خوب و یه تلخی بی پایان...
جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۰۹ ب.ظ
جزئیات اتفاقات هفته ی پیش رو اومدم بنویسم ولی در نیمه ی نوشتن پشیمون شدم... دستم به نوشتن نرفت دیگه... تا اونجاییکه همه چیز عالی پیش رفت راحت نوشتم ولی درست از همون جایی که همه چیز بهم ریخت و نشد که بشه برام سخت شد... حالم دوباره بد شد...
خدایا شکرت من راضیم به رضای تو ... حتما خیری هست که من نمیدونم؟! دلم می خواست که بشه ... ورای دل خواستن بود ... نیاز بود ... امید بود و دلگرمی ... بابا چقدر خوشحال شده بود... ولی خب قسمت نبود...
.
خدایا شکرت من راضیم به رضای تو ... حتما خیری هست که من نمیدونم؟! دلم می خواست که بشه ... ورای دل خواستن بود ... نیاز بود ... امید بود و دلگرمی ... بابا چقدر خوشحال شده بود... ولی خب قسمت نبود...
.
.
.
برام خیر بخواه... دستم رو بگیر و کمکم کن... تلخی وجودم رو کم کن....
منتظر معجزه ام ...
برام خیر بخواه... دستم رو بگیر و کمکم کن... تلخی وجودم رو کم کن....
منتظر معجزه ام ...
- ۹۵/۱۱/۲۲
- ۳۶۸ نمایش