حسرت های تمام نشدنی...
- هر چی جلو تر میرم روزها سخت تر میگذرند... چون شرایط روز به روز سختر میشه... باید بتونم با خودم صلح کنم... شرایطی که دارم رو بپذیرم ، اما نمیشه... چرا؟ چون ترس وجودم رو پر میکنه... اوضاع خرابم رو ، خراب تر می بینم. غمم بیشتر میشه... وقتی میرم سراغ گذشته خودم رو میبینم، دوستان و آشنایان دیروز رو میبینم... کجا بودم؟ کجا بودن؟ الان من کجام؟ اونا کجان؟ وقتی میرم سراغ گذشته، پر میشم از آه و حسرت... زندگی نکردم همه ی این ده سال گذشته رو...
سال های رو به رو...آینده؟ نگرانی، نگرانی و ترس و ترس...
- میدونم حسرت خوردن بزرگترین اشتباهی که الان دارم انجام میدم... اگه نتونم جلوش رو بگیرم سالِ دیگه این موقع هم دارم حسرت می خورم... حسرت ده سالِ گذشته و همین روزهایی که دارم ثانیه ثانیه اش رو از دست میدم. و تکرار میشه این همه بیهودگی و بیشتر و بیشتر می پوسم...
- برای تغییر شرایط به معجزه احتیاج دارم... هم خودم باید بخوام هم خدا... بدون کمک خدا و معجزه شرایطم تغییری پیدا نمیکنه...
خدایا کمکم کن... برام معجزه کن... برامون معجزه کن... بابا به تنگ اومده و کلافه تر از همیشه ست... دلامون هم با هم صاف نیست... شاید به ظاهر صاف شده باشه... ولی زخمیه که زود سر باز میکنه.... عاقبت به خیری و تموم شدن قرض ها و بدهی ها و وام ها .... جبران ضرر ها و رسیدن به اصل... بزرگترین خواسته و آرزوی من هست...
- ۹۶/۰۵/۰۹
- ۱۷۳ نمایش