امروز آخرین روزِ بهارِ96 هست... بهاری که از بهارهای مهم زندگی من بود...
بهارِ 96 با بیم و امید شروع شد... قرار بود بعد از 17 سال عمو بیاد ایران و خب کدورت های پیش اومده ی این دو سه سال اخیر، شرایط نا مساعد اقتصادی ما و بدهی های زیادمون به عمو، ما رو پر از نگرانی کرده بود و در کنار همه ی این دل مشغولی ها و ترس ها، ولی امیدوار هم بودیم که نگاه خدا به ما هست و کمکمون میکنه...
- 10 فروردین- روزِ اول ماه رجب ، برای اولین بار رفتم زیارت امام زاده حسن... قرار بود با مامان برم زیارت شاه عبدالعظیم که اومدن خاله بزرگه برنامه ی من و مامان رو کنسل کرد و مامان با خاله رفت و من تو آخرین دقایق غروب پنج شنبه، تصمیم گرفتم برم زیارت امام زاده حسن و به بهانه ی دادن خیرات رفتم بیرون و چقدر زیارت خوبی بود و چقدر آروم شدم... بزرگترین خواسته ام به خیر و خوشی گذشتن سفر عمو بود و حفظ آبروی بابا بود که خدا رو صد هزار مرتبه شکر همه چیز به خیر گذشت.
- هر چقدر به 30فروردین، روز اومدن عمو نزدیک میشدیم، من بیشتر از بابا نگران خودم میشدم! چون توی گزارش مالی که به بابا داده بودم بازم حقیقت ماجرا رو نگفته بودم... بازم دارایی واقعی رو نگفتم و 30، 40درصد بیشتر از چیزی که بود موجودی رو به بابا اعلام کردم... خب همین ترس ها و نگرانی هامو بیشتر و بیشتر میکرد... اگه عمو سهمش رو می خواست؟ اون روزها بهم خیلی سخت می گذشت و فقط امیلی بود که حقیقت رو می دونست و بهم امیدواری میداد و همراهیم میکرد که اگه امیلی کنارم نبود نمیدونم سرانجام کارم به کجا میرسید... من خیلی زیاد مدیون امیلی ام...
مدیون امیلی، مامان و آقای پدر که بیشتر از هر موقعی توی این مدت ازم حمایت کرد... ازم تعریف میکرد و من و وجدانم هم هر روز شرمنده تر و خجالت زده تر ... رفتار ها و برخورد های عمو هم بود ... بزرگ منشی و آقایی عمو قابل گفتن نیست... و من چقدر از دست بد رفتاری هام توی این دو سه سال سرافکنده تر شدم...
- تو روزایی که عمو اینجا بود اتفاق های زیادی افتاد ... ولی خب توی اون روزای آخر دیدن عمو کوچیکه بعد از 10 سال توی یه موقعیت غیر منتظره برام شوک کننده بود... درسته که دو سه دقیقه بیشتر نبود ولی بار روانیش زیاد بود... زیادتر از همه ی این 10 سالی که ندیدمش...
دو،سه هفته ی قبل تر به اندازه ی همه ی این ده سال عمو کوچیکه ازم شنیده بود... از زبانِ آقای ق در ویلای شیخ بزرگ که نمیدونم دقیقا چی گفته بوده و صحبت های بابا تو راه برگشت از کار و موقعیتم و حتما تعریف های عموی از فرنگ برگشته و حرف های پشت سر زده شده و ختم شدن به یه دیدار دو سه دقیقه ای!
- یک هفته بعد از رفتن عمو، دوباره آقای ف پیشنهاد کاری بهمن ماه رو دادند و من که این سه،چهار ماه علی رقم همه ی نا عدالتی ها تلاشم رو کرده بودم که ارتباطم رو با اون مجموغه حفظ کنم از این پیشنهاد بسیار ذوق زده شده بودم چون توی شرایطی هستم که به این کار و حقوق ثابتش واقعا احتیاج دارم و آقای ف گفتند فقط باید نمونه کار بدیم و یک هفته ی تمام، بی وقفه، شبانه روز با امیلی کار کردیم و نمونه کارها رو آماده کردیم و فرستادم و چقدر هم راضی بودم از کارها و الان نزدیکه دو هفته شده و از آقای ف خبری نیست! درست نشدن کار و میزارم به پای قسمت و حکمت! ولی دلم برای اون همه زحمت امیلی و 500 تومن هزینه ای که کردم می سوزه...
- ماه پایانی بهار و روزهای مبارک ماه رمضان دارند تموم میشن و من هیچ دستاورد و بهره و توشه ای ندارم... خسته ام ولی نا امید نیستم... می ترسم، نگرانم ولی نا امید نیستم... توی روزهای پر التهاب داعش و موشک و رکود وحشتناک اقتصادی و ناامنی های سیاسی منطقه و با همه ی بدهی های سنگینم و اقساط بانکی سنگین تر، هنوز امید دارم که میشه کاری کرد که می تونم با تلاش و دقت بیشتر و استفاده ی درست از فرصت ها از این موقعیت سخت عبور کنم... خدایی که تا اینجا کنارم بوده و هوامو داشته بازم کمکم میکنه... این روزها رو فقط با ایمان و توکل به خدا میشه پشت سر گذاشت. چون خیلی از چیز ها دست من نیست. من برای این رکود سنگین اقتصادی چی کار می تونم بکنم؟ یا برای انصاف بیشتر آقای صاحبخانه برای تمدید قرارداد اجاره ی خانه؟ فقط می تونم از خدای خوبم بخواهم که هواموبیشتر از قبل داشته باشه... که گشایش اتفاق بی افته برای همه و برای من و خانواده ام... و روزهای خوب برسه از راه... روزهای امن که شاهد رشد و شکوفایی اقتصاد ایران باشیم...
به امید روزهای خوب و استفاده از همین فرصت های کوچیکی که هنوز بهش امیدوارم...
به امید یک تابستان پر برکت و پر از موفقیت و عید فطری پر از استجابت دعا
- ۰ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۴
- ۱۹۱ نمایش