اربعین... چله غم عاشقان
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۱:۲۶
- ۲۰۷ نمایش
هوا کاملا پاییزی شده ... سرد و خشک و البته آلوده... روزهای پاییزی 95 تا الان، طرواتی نداشت و مثلِ من در انتظاره بارونِ... من عاشق پاییزم ... پاییزی که پر باشه از بارون ... امیدوارم که نیمه دوم پاییز روزای بارونیش زیاد باشه ... حالِ من هم بهتر باشه...
صبح با مامان رفتم پیاده روی، با اینکه حوصله نداشتم ولی به خاطرِ دلِ مامان رفتم ...
همسایه رو به رویی هم امروز رفتند و همسایه ی جدید دارن اسباب میارن و مثلِ همسایه ی قبلی یه دختر کوچولو سه ، چهارساله دارن که بابا میگه دخترشون خیلی اجتماعی تر از ندا هستش و پدر مادرش هم مثلِ اینکه جوون تر هستند...
خریدای دیروزم از دیجی کالا ، قبل از اومدن بابا رسید... ولی بر خلاف تصورم دیدن و داشتنشون،شادم نکرد... کتاب بیشعوری خاویر کرمنت هم جز خریدام بود و شروع کردم به خوندنش...
75 روزِ دیگه ... 30 و ... سالگی تموم میشه و من این روزها در سنگین ترین حالتم هستم. عکس هایی که امروز گرفتم رو می دیدم باورم نمیشد اینقدر گرد شده باشم!
ظاهرا همه چیز آروم به نظر میاد ولی من حالم خوب نیست...
با بلند شدن شب ها، ترس ها و نگرانی های منم داره بلند تر و بلند تر میشه ... وقت هایی که فکر و خیالام ره به جایی نداره و غصه هام پر رنگ میشه، سر درد و افسردگی میاد سراغم... از دیشب تصمیم گرفتم برای رهایی از این همه نگرانی و تنهایی بشینم فیلم ببینم... البته گزینه اولم کتاب خوندن بود ولی خب حوصله ی زیاد می خواد کتاب خوندن که من فعلا ندارم ... اول به سریال هایی که برای دیدن تو نوبت گذاشتمشون فکر کردم ... Prison Break ! تازه سه قسمتش رو با امیلی دیدم ولی هنوز اونقدر درگیرم نکرده که بخوام بزارمش تو برنامه ی هر شبم! "Once Upon a Time" فصل جدیدش شروع شده و قراره با امیلی ببینیم ، Friends هم همین طور ، بین انتخاب Outlander و House of Cards بودم که تصمیم گرفتم فعلا تماشای فیلم های ایرانی رو بزارم تو برنامم!
و این شد که دیشب فیلم جامه دران رو دیدم. یه فیلم کاملا آروم، با داستانی تکراری و روایتی ساده برای پر کردن زمان ... همین! شاید اگه بازیگران فیلم مثلِ مهتاب کرامتی و پگاه آهنگرانی رو دوست نداشتم حوصله ام خیلی زیاد سر می رفت و تا آخر فیلم هم نگاه نمیکردم ... البته فضا سازی فیلم رو هم دوست داشتم ولی فیلمی نبود که بخوام دوباره برم سراغش... فقط برای یک بار دیدن خوب بود.
- بعد از 6 هفته کار کردن امروز دوشنبه خونه ام... در رابطه با مسائل مالی به توافق نرسیدیم. رقم پیشنهادیم رو آقای مدیر عامل نپذیرفتن و به نظرشون خیلی زیاد بود هرچند که مطمئنم قلبا میدونه رقم زیادی نگفتم اما خب ایشون عادت ندارن به کارمند خانم اینقدر پول بدن ... به همکار آقا دارن 4 برابر رقم پیشنهادی من حقوق میدن درصورتی که تجربه ی من بیشتر از اون دو نفر هست و توقع داشت که با نصف این مبلغ قبول کنم و خب منم نپذیرفتم.
- همین 6 هفته حضور تو فضای کار قبلیم کافی بود برام که بیشتر از قبل بفهمم که چقدر کارم و دوست دارم و اگر انتخاب های درستی داشتم الان یکی از موفق ترین ها بودم تو حوضه ی کاریم ولی تصمیمات اشتباه و بچه بازی هام و کمی غرور زیادم باعث شد که الان در وضعیت تعلیق باشم...
همین 6 هفته حضور کافی بود تا نسلِ جدید - بچه های ده ی 70 رو ببینم که دارن اینقدر عالی کار میکنند و از همون ابتدا نسبت به من و خیلی های دیگه مثلِ من، حرفه ای تر دارن رفتار میکنند.
همین 6 هفته کافی بود تا خیلی واضح و شفاف تر نسبت به گذشته متوجه بشم که بد بازی رو باختم. بارها و بارها گفتم و نوشتم از این باختن و رنج و عذابِ از دست دادن فرصت ها و موقعیت های خوبِ زندگیم ولی هم چنان پرام از اه و افسوس و حسرت هام تمامی ندارن...
- این روزا همچنان ناراحتم از دختر خاله و گاهی این ناراحتی رنگ لعن و نفرین به خودش میگیره... نمی تونم ازش بگذرم به خاطر کاری که با امیلی کرد... از خاله کوچیکه هم ناراحتم که اینقدر میشینه برای آنجی و خاله بزرگه گریه میکنه و دل می سوزونه ... نمی دونم با خودش چه فکری میکنه ولی من دیگه باورشون ندارم ... من چیزی رو باور میکنم که با چشمای خودم ببینم و با گوشای خودم بشنوم ... وقتی شمال بودیم همش دنبال فرصت بودم تا از خاله بزرگه و آنجی پیشِ خاله کوچیکه گلایه کنم ... که بگم با امیلی چه کردن و چقدر باعث عذاب و سختی ما شدن ولی نشد... حرفای نزده ی من و امیلی بدجوری رو دلمون سنگینی میکنه ... مامان هم این وسط گناه داره... دلم گرم به خدایی که اون بالاست... میدونم روزی میاد که مثلِ چند سالِ پیش آنجی شروع میکنه به دلجویی ولی دیرِ دیگه ... اینبار فایده ای نداره...
- منم باید دلمو بزرگتر کنم... وقتی کسی رو واگزار کردم به خدا نباید هر وقت که داغِ دلم تازه میشه شروع کنم به آه و نفرین... باید بتونم ردشم ازش ...
کمی دچار ترس شدم... وقتی به هدفی که برای خودم تعیین کردم فکر می کنم، می ترسم... هدفِ بزرگیه ولی دست یافتنی هست... اگه باهوش باشم و تمرکزم زیاد باشه والبته شانس هم همراهیم کنه می تونم به هدفم برسم... وقتی سالِ 95 شروع شد... وقتی پر از امید بود دلم، این هدف اینقدر برام بزرگ نبود و فکر میکردم تا آخر بهار نهایتا بهش میرسم ولی الان با گذشت 7 ماه میدونم که باید خیلی زیاد تلاش کنم تا بهش برسم...
نباید بترسم... الان وقت ترس نیست... باید شجاع و عاقل باشم ... احساساتم رو کنترل کنم و برم جلو ... دی ماه پارسال که با میترا رفتم پیش مریم خانم، گفت تا دوسالِ دیگه اوضاع و احوالت روبه راه میشه... 10 ماه گذشته و هنوز اتفاقِ قابل توجهی نیوفتاده.... از خدا می خوام تا قبل از رسیدنِ بهمن به هدفی که تعیین کردم نزدیک شده باشم... یا رسیده باشم...
دیشب با امیلی بادیگارد رو دیدم ... درسته که مثل ِ بار اول نفسم بند نیومد ولی بیشتر فیلم رو با بغض دیدم و بعضی از سکانس ها رو دوست داشتم دوباره میدیدم که امیلی نزاشت و رفتیم سراغِ قسمت های ویژه و معرفی کارگردان،بازیگران، فیلمبرداری و موسیقی رو دیدیم و خیلی هم جالب بود..
من سینمای حاتمی کیا رو دوست دارم... زیاد هم دوست دارم ... گزارش یک جشن رو پردیس زندگی و چ رو سینما فرهنگ تو روزای جشنواره ی فیلم فجر همراه با حاتمی کیا دیدم و بادیگارد رو هم سینما فرهنگ با پرویز پرستویی عزیز تماشا کردیم و روز و شبای پر خاطره ای برام بودند ...
- یکی از موارد جالب پشت صحنه ی بادیگارد بازیگردانی مریلا زارعی بود که چقدر جدی و سختگیر بود و یاد مصاحبه ی شب شیشه ایش با رضا رشید پور افتادم ... چقدر زمان سریع میگذره ... چقدر همه چیز با سرعت در حالِ تغییره ....
امشب یه سوسک بزرگ و زشت همه ی غم های زندگی رو برام تازه کرد...
بابا تحت فشارِ زیادیه ... هممون تحتِ فشاریم و سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم ...
داریم تمام تلاشمون رو میکنیم که امیدمون رو از دست ندیم و بریم جلو و برسیم به روزهای خوب ولی به راحتی همه چیز رو هم میزنیم خراب میکنیم ... مثلِ امشب
تو بیایی
اینجا،جنوبی ترین نقطه ی زمین می شود
آنگونه که آبان،بهار*
از مهری که گذشت هیچی نفهمیدم نه از شروعش و نه از تموم شدنش ... حالا رسیدم به آبان و فقط 5 ماه تا پایانِ سال باقی مونده... 5 ماه و کلی کار انجام نشده و رویاهایی که می خوام به واقعی شدنشون تو همین مدت کوتاه امیدوار باشم و ایمان داشته باشم روزهای شادِ من و خانوادم همین امسال استارت زده میشه... روزهای شاد روزهایی که بوی سلامتی میده ... سلامتی جسمی و ارامش روحی ...