- بعد از 6 هفته کار کردن امروز دوشنبه خونه ام... در رابطه با مسائل مالی به توافق نرسیدیم. رقم پیشنهادیم رو آقای مدیر عامل نپذیرفتن و به نظرشون خیلی زیاد بود هرچند که مطمئنم قلبا میدونه رقم زیادی نگفتم اما خب ایشون عادت ندارن به کارمند خانم اینقدر پول بدن ... به همکار آقا دارن 4 برابر رقم پیشنهادی من حقوق میدن درصورتی که تجربه ی من بیشتر از اون دو نفر هست و توقع داشت که با نصف این مبلغ قبول کنم و خب منم نپذیرفتم.
- همین 6 هفته حضور تو فضای کار قبلیم کافی بود برام که بیشتر از قبل بفهمم که چقدر کارم و دوست دارم و اگر انتخاب های درستی داشتم الان یکی از موفق ترین ها بودم تو حوضه ی کاریم ولی تصمیمات اشتباه و بچه بازی هام و کمی غرور زیادم باعث شد که الان در وضعیت تعلیق باشم...
همین 6 هفته حضور کافی بود تا نسلِ جدید - بچه های ده ی 70 رو ببینم که دارن اینقدر عالی کار میکنند و از همون ابتدا نسبت به من و خیلی های دیگه مثلِ من، حرفه ای تر دارن رفتار میکنند.
همین 6 هفته کافی بود تا خیلی واضح و شفاف تر نسبت به گذشته متوجه بشم که بد بازی رو باختم. بارها و بارها گفتم و نوشتم از این باختن و رنج و عذابِ از دست دادن فرصت ها و موقعیت های خوبِ زندگیم ولی هم چنان پرام از اه و افسوس و حسرت هام تمامی ندارن...
- این روزا همچنان ناراحتم از دختر خاله و گاهی این ناراحتی رنگ لعن و نفرین به خودش میگیره... نمی تونم ازش بگذرم به خاطر کاری که با امیلی کرد... از خاله کوچیکه هم ناراحتم که اینقدر میشینه برای آنجی و خاله بزرگه گریه میکنه و دل می سوزونه ... نمی دونم با خودش چه فکری میکنه ولی من دیگه باورشون ندارم ... من چیزی رو باور میکنم که با چشمای خودم ببینم و با گوشای خودم بشنوم ... وقتی شمال بودیم همش دنبال فرصت بودم تا از خاله بزرگه و آنجی پیشِ خاله کوچیکه گلایه کنم ... که بگم با امیلی چه کردن و چقدر باعث عذاب و سختی ما شدن ولی نشد... حرفای نزده ی من و امیلی بدجوری رو دلمون سنگینی میکنه ... مامان هم این وسط گناه داره... دلم گرم به خدایی که اون بالاست... میدونم روزی میاد که مثلِ چند سالِ پیش آنجی شروع میکنه به دلجویی ولی دیرِ دیگه ... اینبار فایده ای نداره...
- منم باید دلمو بزرگتر کنم... وقتی کسی رو واگزار کردم به خدا نباید هر وقت که داغِ دلم تازه میشه شروع کنم به آه و نفرین... باید بتونم ردشم ازش ...