شروع دوباره

کلمات کلیدی

کمی دچار ترس شدم... وقتی به هدفی که برای خودم تعیین کردم فکر می کنم، می ترسم... هدفِ بزرگیه ولی دست یافتنی هست... اگه باهوش باشم و تمرکزم زیاد باشه والبته شانس هم همراهیم کنه می تونم به هدفم برسم... وقتی سالِ 95 شروع شد... وقتی پر از امید بود دلم، این هدف اینقدر برام بزرگ نبود و فکر میکردم تا آخر بهار نهایتا بهش میرسم ولی الان با گذشت 7 ماه میدونم که باید خیلی زیاد تلاش کنم تا بهش برسم...


نباید بترسم... الان وقت ترس نیست... باید شجاع و عاقل باشم ... احساساتم رو کنترل کنم و برم جلو ... دی ماه پارسال که با میترا رفتم پیش مریم خانم، گفت تا دوسالِ دیگه اوضاع و احوالت روبه راه میشه... 10 ماه گذشته و هنوز اتفاقِ قابل توجهی نیوفتاده.... از خدا می خوام تا قبل از رسیدنِ بهمن به هدفی که تعیین کردم نزدیک شده باشم... یا رسیده باشم... 




  • لیلی

شب و تنهایی

۰۸
آبان

نگرانِ من باش

نگرانِ من باش

که تنها یم...


نگرانِ من باش

برای این همه دلتنگی

نگرانِ من

که هیچ کس عمقِ اندوهِ

لبخند های آرامم را نمی فهمد...


+ امیر محمد مصطفی زاده



شب
بدونِ تو
چگونه تمام می شود ؟

+ احمد رضا احمدی

  • لیلی

بادیگارد

۰۸
آبان

دیشب با امیلی بادیگارد رو دیدم ... درسته که مثل ِ بار اول نفسم بند نیومد ولی بیشتر فیلم رو با بغض دیدم و بعضی از سکانس ها رو دوست داشتم دوباره میدیدم که امیلی نزاشت و رفتیم سراغِ قسمت های ویژه و معرفی کارگردان،بازیگران، فیلمبرداری و موسیقی رو دیدیم و خیلی هم جالب بود..

من سینمای حاتمی کیا رو دوست دارم... زیاد هم دوست دارم ... گزارش یک جشن رو پردیس زندگی و چ رو سینما فرهنگ تو روزای جشنواره ی فیلم فجر همراه با حاتمی کیا دیدم و بادیگارد رو هم سینما فرهنگ با پرویز پرستویی عزیز تماشا کردیم و روز و شبای پر خاطره ای برام بودند ... 


- یکی از موارد جالب پشت صحنه ی بادیگارد بازیگردانی مریلا زارعی بود که چقدر جدی و سختگیر بود و یاد مصاحبه ی شب شیشه ایش با رضا رشید پور افتادم ... چقدر زمان سریع میگذره ... چقدر همه چیز با سرعت در حالِ تغییره .... 

  • لیلی

شبِ غم...

۰۶
آبان

امشب یه سوسک بزرگ و زشت همه ی غم های زندگی رو برام تازه کرد...

بابا تحت فشارِ زیادیه ... هممون تحتِ فشاریم و سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم ... 

داریم  تمام تلاشمون رو میکنیم که امیدمون رو از دست ندیم و بریم جلو و برسیم به روزهای خوب ولی به راحتی همه چیز رو هم میزنیم خراب میکنیم ... مثلِ امشب

  • لیلی

تو بیایی

اینجا،جنوبی ترین نقطه ی زمین می شود

                          آنگونه که آبان،بهار*                          

 

از مهری که گذشت هیچی نفهمیدم نه از شروعش و نه از تموم شدنش ... حالا رسیدم به آبان و فقط 5 ماه تا پایانِ سال باقی مونده... 5 ماه و کلی کار انجام نشده و رویاهایی که می خوام به واقعی شدنشون تو همین مدت کوتاه امیدوار باشم و ایمان داشته باشم روزهای شادِ من و خانوادم همین امسال استارت زده میشه... روزهای شاد روزهایی که بوی سلامتی میده ... سلامتی جسمی و ارامش روحی ... 

  • لیلی

روزا خیلی سریع دارن میان و میرن ... مهر به هفته ی آخر رسیده و تاسوعا و عاشورای 95 هم تموم شده ... این چند روز تعطیلی که گذشت جلوی بدو بدو های این چند هفته رو گرفت و من دوباره به آرامش رسیدم. یک ماهی میشه که فقط دویدم که برسم ... به کجا؟ نمیدونم ... برای کاری که هنوز قرار داد نبستم ، خیلی دوندگی کردم ... دوست دارم ادامه بدم و از طرفی هم دلم نمی خواد که با حقوق پایین این کارو قبول کنم و درنتیجه نمیدونم چی پیش میاد و اصلا ادامه پیدا میکنه همکاریم با این مجموعه یا نه؟!


ورود این یک ماهم به دنیای کار سابقم شوک های بزرگی برام داشت... تو این سه سال افرادی که به صورت حرفه ای کار میکنند حقوق های دریافتیشون عجیب نجومی بالا رفته و من هنوز نمی تونم باور کنم که بعضی از آدما این قدر خوش شانس هستن و اینقدر راحت هم می تونند از مردم بابت خدماتی که ارائه میدن اینقدر زیاد پول بگیرند؟! 
خب مسلما یاد آنجی و برد هم کردم و مطمئنم دیگه برد حداقل ماهی 40، 50 میلیون درآمد ثابتش هست و آنجی چه کیفی میکنه... دی ماه 92 آخرین باری که بچه ها رو دیدم آنجی میگفت جدای هزینه های جاری زندگی ، خورد و خوراک و لباس و اینا برد بهم ماهی 3 تومن میده و میگه نمی خواد کار کنی و بشین خونه و الان حتما این رقم توجیبی به 6 تومن هم رسیده شایدم بالاتر من؟ من نه مقایسه ای دیگه میکنم و نه حسادت! دارم تمرین میکنم از این اخلاق بدم دوری کنم ... دوری کنم از غصه خوردن و افسوس برای گذشته و فرصت هایی که از دست دادم و حسرت برای ارزوهای بر باد رفته ...


  • لیلی

پاییز دوست داشتنی من از راه رسیده و فردا مهر ماهش به نیمه میرسه... روزهای پایانی شهریور بدو بدو اومدن و رسیدن به مهر و مهر 1395 با دغدغه های جدیدی که بوی روزهای دوست دشتنی مهر سالِ 90 رو میداد شروع شد... همون سالی که روزِ اول مهرش آپلو شهریوری متولد سالِ هاپو رو دیدم... البته امسال خبری از هیچ آپلویی نیست ولی بعد از وقفه ای سه ساله دوباره پرت شدم تو همون موقعیتی که بعد از 8، 9 سال شایدم 10 سال کار کردن گذاشته بودم کنار! شبیه به معجزه تو لحظه هایی که پر از دغدغه های کوچیک و بزرگ زندگی خودم و امیلی و مامان و بابا بودم و به تنها چیزی که فکر نمیکردم برگشت دوباره به موقعیت کاری قبلم بود اتفاق افتاد و بیشتر از من امیلی و آقای پدر و مامان خوشحال بودن و من در شوک پیش آمدن این موقعیت شغلی با همه ی درگیری ها و مشغله های تازه و البته مسئولیت های جدیدی که در قبال خانواده ام  داشتم و دارم پرت شدم توی دنیای شغل قبلیم و جالب اینجاست که تو این دو سه سال هیچ چیزی هم تغییر نکرده ... من همون لیلی پر تجربه و کاربلد قبلم که حالا یه خانم 33 ساله ام و و مثل قبل باید در مصاحبه ی کاریم به این سوال جواب بدم که چرا با این رزومه ی پر بار جای ثابتی مشغول به کار نیستم و هنوز به امنیت و ثبات کاری نرسیدم؟!


نمی دونم اسمش حقیقت میشه یا واقعیت؟ ولی من باورم نمیشه که این همه سال گذشته ... حتی وقتی که عکس مراسم فارغ التحصیلی فاطمه رو دیدم هم نمیتونستم باور کنم که هفت سال شده یعنی؟ و بعد تو دو دوتا کردن ها و شمارش روزها و سال ها رسیدم به این نتیجه که نه لیلی جان 8 سال و نیم گذشته عزیزم! و من باورم نمیشه ... باورم نمیشه که 33 سالمه و این همه از رویا ها و آرزوهام دور شدم و از خوشبختی که می خواستم تو زندگی بهش برسم این همه فاصله گرفتم.


کلی کار کوچیک و بزرگ دارم که باید انجامشون بدم و هنوز اونقدر رو دور نیوفتادم که سریع بخوام انجامشون بدم و همین منو خسته تر داره میکنه ... انرژیم برای زندگی کردن خیلی پایین و من هنوز آماده نیستم و چه بخواهم و چه نخواهم باید این شرایط رو جمع و جور کنم و وضعیت الانم رو کمی سر و سامان بدم.


دو هفته و نیمه که درگیر کار جدید شدم و هنوز درباره ی مسائل مالی حرفی نزدم و قراردادی هم نبستم و فقط هزینه کردم...


خدا رو صدهزار مرتبه شکر وامی که منتظرش بودیم درست شد و من با حساب این وام رسیدم به دارایی شروعِ سالِ 95... خدایا کمکم کن بیشتر از هر وقتی الان نیاز دارم که هوامو داشته باشی به قولِ امیلی آقای پدر دوباره داره روم حساب باز میکنه و ازت می خوام به حق حسین و شهدای کربلا رو سفید شم جلوی آقای پدر و بتونم با نگاه پر از مهر تو اوضاع رو سر و سامان بدم...


دیروز بعد ازظهر با مامان و امیلی پردیس ملت فیلم خشکسالی و دروغ رو دیدیم و خیلی هم دوست داشتیم و شاید دوباره هم رفتیم و تماشا کردیم...


خدای مهربون و بخشنده ام به خاطر همه چیز ازت ممنونم ... به خاطر امیدی که به فردای بهتر دارم  و میتونم امیدوار باشم که زندگیم رو تغییر بدم و روزهای خوبم رو بسازم... ازت ممنونم.





  • لیلی

- خب نتایج ارشد دانشگاه آزاد هم بالاخره اعلام شد و من مردود شدم! دیروز که هرچقدر وارد سایت می شدم و اطلاعاتم رو وارد می کردم می زد که داوطلب گرامی اعلام نتایج شما با خطا مواجه شده و مجدا تلاش کنید تا امروز صبح که کارنامه رو دیدم و دقیقا همونی بود که انتظار داشتم البته من فکر میکردم که حتما یه جایی باید قبول میشدم چون انتخاب دانشگاه رو هم علامت زده بودم ولی نتیچه مردود بود... باید پارسال که وارمین قبول شدم، می رفتم و یا اینکه درس می خوندم برای امسال که متاسفانه نه رفتم و نه درس خوندم!


- امیلی هم دیروز انتخاب واحد کرد...  با کلی استرس و بالا پایین تونستیم فقط 15 واحد برداریم و دو نا از درس های مهم رو به خاطر پرشدن ظرفیت نتونست بر داره...

  

- موقع انتخاب واحد امیلی شدیدا بغضم گرفت و چشام اشکی شدن ولی خودم رو کنترل کردم ... آنجی رو به خاطر بی مهری و ظلمی که در حق امیلی کرد نمی تونم ببخشم... و تنها کاری که می تونم انجام بدم اینه که برای خوشبختی و موفقیت امیلی دعا کنم و بهترین اتفاق ها رو براش از خدا بخوام چون واقعا شایسته ی بهترین هاست و لیاقتش رو داره... امیلی دختر فوق العاده خوب و مهربون و دلسوز و با ملاحظه ای هست ... حواسش همیشه به هممون هست و هیچ وقت خودخواه نبوده... من هیچ وقت مثلِ امیلی نبودم... 


- روز عرفه ی امسال هم اومد و تموم شد و من نتونستم اونجوری که می خواستم از برکت این روز استفاده کنم و حداقل اینکه این همه درد و بغض رو با گریه کردن تسکین بدم ولی نشد... به روال این چند سال برای خواندن دعای عرفه با مامان رفتیم حرم شاه عبدالعظیم و خب دیر رسیدیم حدودا یک سوم دعا تموم شده بود ... بعد از تموم شدن دعا هم چون نزدیک درب خروجی بودیم به مامان گفتم بریم حرم امام زاده عبدالله الان خلوتِ و بعد دوباره برگردیم و بریم زیارت! به خیابون که رسیدیم اصلا نفهمیدم که چی شد که یهو مامان سوارِ تاکسی شد اونم به مقصد مترو! و من هرچی گفتم نه مامان تا اینجا اومدیم حیفِ بیا بریم حداقل یه زیارت عاشورا بخونیم و مامان گفت نه دیگه الان خیلی شلوغه باشه یه وقت دیگه صبح بیایم و تو خلوتی و آرامش دعا و زیارت کنیم و این شد که ما ساعت 6 و 10 دقیقه خونه بودیم و قیافه ی متعجب امیلی و آقای پدر که شما مگه نرفته بودید شاه عبدالعظیم؟! و خودم متعجب تر از اینکه فقط به اندازه ی خواندن دعای عرفه به حضور در حرم طلبیده شده بودم نه کمتر و نه بیشتر...

- تولد امیلی عزیزم هم اومد و من امسال هم نتونستم سورپرایزش کنم و فقط در حد ایده و پیشنهاد موند هدیه هایی که می خواستم براش بگیرم و در آخر شبِ تولدش وقتی که بلاتکلیفی و نگرانی منو دید پیشنهاد داد که برای کادو تولدش مجموعه نمایشنامه های اریک امانوئل اشمیت و شکسپیر و که نداره بگیرم و خیالِ من رو راحت کرد. امیلی عاشق کتاب و فیلمِ و همیشه از اینکه این دو قلم جز کادوهاش باشه استقبال میکنه و من البته کتاب شعر هم اضافه کردم و کیک تولدش هم خوش مزه و هم خوشگل و هیجان انگیز بود...

 

- و اینکه هنوز وامی که قرار بود آقای پدر بگیره درست نشده... با همه ی وجودم از خدا می خوام که این وام درست شه که خیلی خیلی بهش احتیاج داریم و الان دغدغه بزرگم همین وامی هست که و امیدوارم جور بشه ... بابا دلسرد شده و خیلی امیدی نداره با اینکه 90 درصد کارا انجام شده و ضامن ها هم رفتن و امضا های لازم و مدارک لازم رو بردن ولی الکی الکی به بن بست خورده... الهی که به حق پنج تن درست بشه الان دو روزه که دارم حدیث کسا و نادعلی می خونم و نذر آجیل مشکل گشا هم برای روزِ عید غدیر کردم ان شاالله که تا عید غدیر دلم شاد بشه و وام جور شه... الهی آمین

  • لیلی

تموم شد ...

۱۰
شهریور
امروز چهارشنبه 10 شهریور 1395، آخرین روز کاری امیلی بود. دقیقا 3 سال و 8 ماه  .... تموم شد ... با دلی شکسته تر از همیشه...
امیلی پای تلفن می گفت نمیگذره ازشون... از هر حرفی که به ناحق پشت سزش زده بشه .... 
از این همه زحمتی که با خلوص نیت کشیده و درد و رنج و ظلمی که در حقش انجام شده....

امیلی می گفت خیلی غریبانه اومدم ... خیلی زیاد و آنجی، دخترخاله ی عزیزمان! حتی امروز که روزِ آخر هم بوده بدون هیچ حرفی رفته ... 
  • لیلی

...

۰۸
شهریور

این بغض و اشک ها فعلا تمومی ندارن انگار...
چرا واقعا؟ چرا اینقدر آنجی با امیلی بی مهری کرد؟ واقعا چرا؟

سخته ... خیلی هم سخته... دلِ هممون شکسته.... این حالِ منه الان، تو دلِ امیلی چه خبره؟! بمیرم براش... 

چه سال های سختی بود ... چه روزهای سختی هست... 91 -92 - 93 - 94 حالا هم 95 وای خدایا کمکم کن خواهش میکنم.... نمی تونم ... برام سنگینه... 
امیدوارم جور بشه شنبه بریم شمال... تو تعطیلات عید که نشد ریلکس کنیم... همراهی مامان بزرگه و فشار و استرس زیاد با گرفتن دیسک کمر بابا ... حالا امیدوارم اگه شد که بریم بعد استعفای امیلی بتونیم این فشار و غم رو یه کم نعدیلش کنیم... ببینیم که باید چی کار کنیم ... ببینم چی کار باید بکنم ...


  • لیلی