به بزرگی آرزویت نیاندیش...
- ۰ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۳۶
- ۳۴۸ نمایش
می خوام توی این روزهای پایانی سال96، بعد از سال ها، امشب از بزرگترین عقده و رنج زندگیم بنویسم... از دارایی ارزشمندی که وجودش بیشتر وقت ها برام پر از حسرت و بغض بوده... که سهم زیادی در ناکامی های همه ی این مدت من داشته... از "مادرم" بنویسم که از مادری هاش خیلی کم یادمه...
از دوران کودکی که همش در حال مقایسه ی من با دختر داییم بود و دوست داشت من شبیه اون باشم تا همین لحظه که من و با خودش مقایسه میکنه و نمیتونه پیشرفت و موفقیتم رو ببینه... مادری که دوستم داره ولی خیر خواهم نبوده و نیست... مادری که زخم های بدی زده و منو بدجوری اسیر خودش کرده... اسیر عقده ی مادر و در حسرت آغوش مادر... همراهی و حمایت مادر...
خیلی سخته نوشتن از زخم هایی که مسبب اون "مادر" باشه... خیلی سخته...
سال 96، سال عجیبی بود... چرا عجیب؟ چون من توی این سال عحیب زمان رو گم کردم... نفهمیدم چه طوری شروع شد و چه طوری گذشت تا به ده روز پایانیش رسید...
استرس و نگرانی زیاد از اومدن و حضور عمو و بهاری که گذشت و تموم شد...
تابستانی که در انتظار موقعیت کاری پیشنهادی از طرف آقای ف گذشت و رسید به پاییز که اوضاع لحظه به لحظه وحشتناک تر میشد. اوضاع مالی و فشار سنگین اقساط ماهیانه در کنار بیماری مامان بزرگه که روز به روز پیچیده تر میشد... شروع دوره های روانشانسی خود تحلیلگری که چشمی تازه رو در برابر زخم ها ی این سال ها برام باز میکرد، پکیج سخت و عجیبی رو تشکیل داد. ترس های من لحظه به لحظه بیشتر میشد و اشک هایی که کنترلشون دیگه دستم نبود... و امیلی که مثل فرشته کنارم بود و همراهیم کرد تا بابا رو راضی کنم برای گرفتن وام و معجزه ای که اتفاق افتاد. کمک عمه کوچیکه و وامی که خودم گرفتم منو رسوند به امروز... امروزی که شرایطم با ارفاق 10 درصد بهتر از اون روز های وحشتناک آبان 96 که اگه اشتباه کنم بهار 97 مرگِ من میشه... که همین الان با تنفس مصنوعی زنده ام...
ده ی 90 برای من تا اینجا پر از سقوط بوده و عملا من در این 6 سال فقط و فقط از دست دادم... نه فقط عمرم رو که تمام دستاوردهای سال های گذشته رو هم از دست دادم... گفتن و نوشتن ازش کار راحتی نیست ... و سختی ماجرا اینجاست که نه فقط در نابودی زندگی خودم که در نابودی زندگی خانواده ام هم سهیم هستم... و من نمی تونم خودم رو بابت اشتباهاتم ببخشم ... هنوز نه با خودم و نه با خانواده ام صادق نبستم... یه اشتباه رو بارها و بارها تکرار میکنم و این خیلی بده...
و من روز به روز بیشتر شرمنده میشم و عذاب وجدانم بیشتر میشه... و دیگه روی رفتن به درگاه خدا رو هم ندارم که تنها امیدم به خودش هست... می دونم این شرمندگی و عذاب وجدان فایده ای نداره تا وقتی که جبرانی در کار نباشه... شده عادت مثل همه ی عادت های دیگم... و باید اینبار صادقانه تر با خودم و خدای خودم حرف بزنم و ازش کمک بخوام... من به معجزه باور دارم به اینکه اگه او بخواد همه چیز ممکن و شدنی هست... منه داغون میتونم این ویرانه رو بسازم و تمام حق هایی که به گردن دارم و رو بپردازم و با یاری او کمر صاف کنم و رشد کنم و قد بکشم...
احساس تنهایی میکنم... خیلی زیاد... چرا؟ چون خودمو بین آدم هایی میبینم که مثل من اینقدر غرق در بدهی و غرض و وام نیستند... خدایا کی آدم میشم؟ خدایا کی میشه تموم شه به خوبی و خوشی؟ کی میشه رها شم از این شرایط ؟ می دونم خودم کردم... خوب می دونم خود کرده را تدبیر نیست.... خجالت میکشم که بگم کمکم کن... ولی بازم میگم کمکم کن... چون من جز تو کسی رو ندارم... تا این لحظه آبرومو نگه داشتی از این به بعد هم مراقبم باش... بهم توان بده که بتونم درست فکر کنم... تصمیمات درست بگیرم و بیش از این شرمنده ی پدرم و خانوادم نباشم... کمک کن جبران کنم... فرصت و موقعیت های خوب سر راهم بزار و چشمی بینا برای دیدن و استفاده کردن از فرصت ها، که همه امیدم تویی... همه کسم تویی...
دوست دارم و تنها از تو یاری می جویم... ای پناه بی پناهان....
منی که بار غم رو تا پای جون کشیدم
تو رو پیدا کردم به آرزوم رسیدم
وقتی که در نگاهت طلوع عشق و دیدم
دیدم شراب نابی سبو سبو چشیدم
ای گل رویایی ای مظهر زیبایی
تو عروس شهر افسانهایی
عاشقت میمونم
قدر تو رو میدونم نیاد اون روزی
که بی تو بمونم توی مروارید اشکات
خودم و چه ساده دیدم گل عشق و از نگاهت
مثل یک ستاره چیدم اومدی از پشت ابرا
از تو قصه و کتابم با همون نگاه اول
واسه دردام چاره دیدم ای گل رویایی
ای مظهر زیبایی تو عروس شهر افسانهایی
عاشقت میمونم قدر تو رو میدونم
نیاد اون روزی که بی تو بمونم
عشق به رنگ دریاست به رنگ آسمون
به رنگ چار فصل خدا میمونه
عشق بهار زیباست
بهار بی خزونه هدیه ای از خدای عاشقونه
ای گل رویایی ای مظهر زیبایی
تو عروس شهر افسانهایی
عاشقت میمونم قدر تو رو میدونم
نیاد اون روزی که بی تو بمونم
منی که بار غم رو تا پای جون کشیدم
تو رو پیدا کردم به آرزوم رسیدم
وقتی که در نگاهت طلوع عشق و دیدم
دیدم شراب نابی سبو سبو چشیدم
ای گل رویایی ای مظهر زیبایی
تو عروس شهر افسانهایی
عاشقت میمونم قدر تو رو میدونم
نیاد اون روزی که بی تو بمونم
ای گل رویایی ای مظهر زیبایی
تو عروس شهر افسانهایی
عاشقت میمونم قدر تو رو میدونم
نیاد اون روزی که بی تو بمونم
+ امید / گل رویایی
سفر قهرمانی تموم شد... دورهمی آخر هم بر گزار شد و من تازه بغضم ترکید... با این آهنگ کلی گریه کردم...
تا چند دقیقه ی دیگه دی ماه 1396 تموم میشه... آخرین ساعت های 34 سالگی هم چشم بر هم زدنی می گذره... سالی که گذشت برام پر از تجربه بود... درسته که از دستاوردهای عینی خبری نیست ولی کمی از حالت خامی در اومدم ... امیدوارم بهمن ماه و روزهای 35 سالگی برام پر از لذت تجربه ها از کسب دستاوردهای عینی باشه و در مسیر درستی از سفر زندگیم قرار بگیرم...
بتونم برای شفای زخم هایی که توی این همه سال بر داشتم اقدامات عملی انجام بدم و خودم رو از بند حقارت های کوچیک و بزرگ رها کنم...
خدای بزرگ و مهربونم کمک کن از لحظه ها و فرصت های پیش رو نهایت استفاده رو داشته باشم... روزهای خوبم رو بسازم...