شروع دوباره

کلمات کلیدی

اردیبهشت رسید و 4 روزش هم گذشت...عمو هم بعد از 17 سال آمدند و فعلا مهمان ماست... 

بله الان روزهایی رو دارم سپری میکنم که سه سال ازش میترسیدم و همش خدا خدا میکردم که تا درست شدن اوضاع من و بابا نرسه ولی رسید! این روزا دو تا آدمی رو می بینم که به گفته ی خودشون زندگی رو باختن. یکی تو غربت و یکی تو وطن... منم با 27،28 سال سن کمتر همین حس رو نسبت به زندگیم دارم !!! حس یه بازنده ... حسِ آدمی که زندگی نکرده و از زندگی لذتی نبرده... نه عمو و نه بابا نمیتونند منو بفهمن! و من پر از نگرانیم... نگران خودم و زندگیم و البته بابا و امیلی و مامان... اینکه اوضاعمون چی میشه؟ تو روزایی که در پیش هست چی پیش میاد؟! هنوز هیچ صحبت جدی ای انجام نشده و هر حرفی هم که زده شده با تیکه و کنایه بوده و غیر مستقیم زده شده... هر دوشون مقصرن! هم بابا هم عمو... سهم اشتباه بابا شاید کمی بیشتر باشه! فقط کمی! و من خیلی پر توقع هستم که انتظار داشته باشم که بابا رویه اش رو تغییر بده! که بیاد و زندگی خراب شدمون رو درست کنه... دارم تمام تلاشم رو میکنم که همون تصویر غیرواقعی رو از خودم به عمو نشون بدم... می دونم دارم اشتباه میکنم ... من هنوز با وضعیت و شرایطم کنار نیومدم .... هنوز شکستم رو نپذیرفتم و دلم نمی خواد باهاش مواجه بشم... مثل بابا و عمو نمیتونم ازش حرف بزنم... 


شاید بهتر باشه به جای این همه مقایسه ی خودم با دوستان و اطرافیان موفقم و اسیر شدن توی غم و غصه و افسرده شدن بیشتر و بیشتر بیام مسئولیت زندگیم رو قبول کنم و قدم به قدم برم جلو... منتظر معجزه و یک شبه مسیر چند ساله رو رفتن هم نباشم! باید یاد بگیرم و بفهمم که فقط با آهستگی و پیوستگی ممکنه اتفاقی بیوفته ... دنبالِ حالِ خوب باشم که از این تهی شدن و فرسودگی رها شم... حداقل با خودم صادق باشم و شهامت داشته باشم که بپذیرم بیشتر از هرکسی خودم در این نابودی سهم داشتم و بس!


این روزها با همه ی نگرانی ها و دل آشوبی های من میاد و میگذره...  و من امیدوارم که حرمت ها و آبرومون حفظ بشه و گشایش به وجود بیاد و این سفر دستاوردهای خوبی برای عمو داشته باشه...

  • لیلی

هجدهمین روز فروردین 96 هم تا چند ساعت دیگه تموم میشه و ده روز دیگه عمو میاد... از روزی که فهمیدم اومدن عمو حتمی هست روزا با ترس و نگرانی سپری شدن... بد تر از همه عذاب وجدانی هست که دارم... سهم من از این اتفاقات و ضررها کم نبوده ... کاری هم نتونستم انجام بدم... حالا شمارش معکوس شروع شده ... 

بزرگترین آرزوم در سال جدید در کنار سلامتی ختم به خیر شدن این ماجرا است... من توکل کردم به خدا و از خودش کمک خواستم ... برای آرامش پدر و عموم... برای حفظ آبرومون و فرصت جبران... 


سال جدید - نوروز - برای من 52 روز دیگه شروع میشه... وقتی عمو سوار هواپیما شده و داره ایران و ترک میکنه... اون موقع میشه واقعا نشست و فکر کرد ... 


پ ن : برای آرامش و حفظ آبروی پدرم و ختم به خیر شدن این ماجرا نذر بزرگی کردم ... پله ی اول ختم قران هدیه به حضرت زهرا تا روز اومدن عمو هست که فعلا فقط 5 جز رو خوندم و تو این 10 روز باقی مونده باید 25 جز دیگه رو تموم کنم... خوندن قران آرومم میکنه و امید رو در دلم زنده نگه میداره... برای منی که تا به امروز یکباز هم به تنهایی قران و نخوندم این نذر آسونی نیست و این تازه پله ی اول هست و 13 بار دیگه هم باید انجامش بدم....

  • لیلی


  • لیلی

هدف های سالِ نو

۰۳
فروردين


+ آن تایم باش!
+ غیبت از آدمهای دیگر ممنوع!
+ هر روز صبح ساعت شش بیدار شو.
+ هفته ای یک کتاب بخون.
+ جاهای قشنگ شهر رو پیدا کن.
+ هر روز چندتا لغت زبان حفظ کن و کلمه های قبلی رو مرور کن.
+ حداقل ماهی یک فیلم به زبان انگلیسی تماشا کن.
+ در مصرف آب صرفه جویی کن.
+ روزی هشت لیوان آب بخور.
+ صبح ها توی خونه حرکات ورزشی سبک انجام بده.
+ سعی کن زیاد لبخند بزنی.
+ برای رابطه های دوستی وقت بذار.
+ به بهانه های مختلف و بدون دلیل، و بدون چشمداشت، هدیه بده.
+ هر ماه یه مبلغی از درآمدت رو برای سفر  سِیو کن.
+ هرماه برنامه های ماه بعد رو بنویس.

+ چک آپ دندانپزشکى هر شش ماه یکبار
+ کمتر بخواب ، بیشتر یادبگیر و بیشتر از آموخته ها و مهارتهات استفاده کن.
+ نون و پنیر رو به فست فود ترجیح بده...

+++ 

چندتا هدف خوب که از پست اینستاگرام یه دوست خوب مجازی برداشتم. 

به احتمال زیاد این اهداف بازم اضافه خواهد شد...

  • لیلی



نرم نرمک می رسد اینک بهار     

خوش به حال روزگار....


ساعت های پایانی سال 95 ... سالی که پر امید شروع شد، با رویاهای رنگی و زنده که نوید سالی پر بار رو می داد ولی هرچی روزها جلو رفت و ماه ها یکی پس از دیگری سپری شدند... امید و رویاهای 95 پوچ شدند و....تمام!  

  • لیلی

نشد که بشه...

۱۶
اسفند

خب مثل اینکه قسمتم نبود کار جدید... حتما خیری بوده که من نمیدونم... گاهی دوست داشتن و خواستن ما تنها کافی نیست... خدایا ازت ممنونم به خاطر این پیشنهاد کاری و حس خوبی که بابتش داشتم و امیدی که در دلم جوانه زد... حالا هم که نشد بازم شکر... 

  • لیلی
یه هفته ی پر نوسان رو سپری کردم... نزدیک دو ماه برای بستن قرارداد کار جدید که از طرف یکی از دوستان بهم پیشنهاد شده دارم میرم و میام ... با وجودی که شدیدا به این کار احتیاج دارم ولی حاضر هم نیستم با رقم پایین قرار داد ببندم... به خصوص اینکه باید خرابکاری ادمای دیگه رو توی فرصت کوتاه 4 ماه جمع کنم! گیر اصلیم با خانم مدیر بی ادب و پر ادعایی هست که با شانس و پارتی به مدیریت این مجموعه بزرگ رسیده و کارش اینه که فقط بره پیش این سردار و اون سردار مملکت پاچه خواری و زیراب بقیه رو زدن و فرصت سوزی برای ادمایی که از جنسشون نیست....  من توانمندی لازم رو دارم حتی فراتر از نیاز این مجموعه ولی خب موقعیت این خانم و ندارم... موقعیتی که وصل به قدرت ... ارتش ... سپاه و.... رفتار توهین امیز این خانم باعث شد رقم قراردادم رو بالا اعلام کنم و ایشون دارن به این در و اون در میزنه تا نظرات مدیران ارشد تر از مافقوش که با حضور من موافقن رو بزنه.... حالا معلوم نیست چی میشه... من این روزها بیشتر از هر وقتی دارم به خدا توکل می کنم ... بخواد میشه... نخواد نمیشه.... هر چی خیر هست امیدوارم پیش بیاد...


حالم خوش نیست اصلا....روزهای پایانی یه سال سخت و سالی که قرار شروع بشه و من هیچ چشم اندازی براش ندارم و نمیتونم براش برنامه ریزی داشته باشم. باید بشینم و نگاه کنم که چی پیش میاد... فروردین... نیمه دوم فروردین 96 .... روزهای پر التهابی خواهد بود برای من و خانواده ام....


این روزا امیلی هم رو فرم نیست هنوز سر یدونه از کلاس های دانشگاهش هم نرفته... میگه می خواد ترمش رو حذف کنه!!! من تاییدش نکردم ولی مخالفتی هم نکردم.... شاید این هفته باهاش صحبت جدی تری داشته باشم...


این چند وقت عقب افتادن قسط های بانک داستان تکراری شده.... فردا می خوام قسط های پنجم رو بدم... 

رایان هم امشب حذف شد... تلخی این هفته رو بیشتر کرد... آخرین شرکت کننده ی محبوبم هم حذف شد...  

این هفته جدای بحث کار که ذهنم رو همه جور درگیر کرده و ورای این شدن و نشدن های تلخ... غمِ بی پایانی در دلم بود و هست... شاید ازش نوشتم....
  • لیلی


وقتی یه جمله ، یه عکس نوشته به بهترین طریق ممکن حال و احوالِ دل رو بیان میکنه....


  • لیلی

امروز اولین روز از آخرین ماه سالِ 95 هست و من هنوز گیج و منگم... سالِ 95 سالی نبود که فکرشو میکردم ... 

ماه های پایانی سالِ 94 برام عالی بود... شلوغ پلوغ و پر از کار و موفقیت ... توی کارم پیشرفت می کردم و هر روز خبر های خوب به آقای پدر می دادم... انگار دوباره به زندگی بر گشته بودم... سالِ 94 پایان فوق العاده ای داشت و با امید به روزهای خوب و رهایی از اون همه فشار راهی سفر شدیم و درست در واپسین لحظه های 94 بد بیاری ها یکی یکی شروع شد... سالِ 95 با درد و بیماری و فشار شدید روحی و عصبی شروع شد اول بابا و بعد امیلی... نشد حتی برای دو سه روز رنگِ آرامش و ببینم و با اینکه فرصت های خوب بازم برام پیش اومد تا بتونم دوباره به زندگی برگردم ولی خب نشد... حالا تو روزهای ماه پایانی سال من و امیلی بی رمق تر و بی انگیزه تر از همیشه ایم... من هنوز حرفی به آقای پدر از وخامت اوضاع نزدم و نخواهم زد فعلا، یعنی تا جایی که بتونم حرفی نمی زنم وقتی نمی تونیم کاری انجام بدیم چرا باید ار الان بهش شوک عصبی و فشار روحی بیشتری وارد کنم...هر چند که می دونم پرش تا 6 هفته ی دیگه می تونم درباره ی مسائل و مشکلاتمون سکوت کنم و شمارش معکوس برگشت عمو شروع شده و دیگه فرصتِ زیادی ندارم...

.

.

.

سالِ 96؟ شاید امسال اولین سالی باشه که .... امیدوارم خوب باشه.... ان شاالله خوبِ ... به خودش توکل می کنم و ترس به دلم را نمیدم...همیشه و هر لحظه امکان معجزه هست و من نا امید نمیشم... خدایا من به خودت توکل کردم وباز همامشب از خودت می خوام که هوای من و خانواده ی من رو بیشتر از هر وقت دیگه داشته باشی...


- بعدازظهری امیلی دلش گرفته بود و بهم گفت هوای زیارت امام رضا رو کرده و منم گفتم که خب می خوای بریم ... خوبه و سبک میشیم... بلند شدیم برای خرید بلیط ... خب به خاطر روزهای دانشگاه امیلی و البته کار من با محدودیت انتخاب روز سفر مواجه بودیم و خلاصه تونستیم برای روز پنج شنبه که شهادت حضرت زهرا هم هست بلیط رفت و برگشت رو با هم مچ کنیم و اینترنتی بلیط بگیریم و با اینکه پول بلیط رو از کارتم کم کرد ولی خریدمون نهایی نشد متاسفانه ... با پشتیبانی بانک پارسیان تماس گرفتم و قرار تا 72 ساعت دیگه پول به حسابم برگرده و خب منم دیگه پول خرید دوباره رو نداشتم و حالا نمی دونم تا زمانی که پول به حسابم واریز میشه بلیطی باقی می مونه یا نه؟! نمی دونم شاید به قول امیلی خیری بوده که نشده؟ نمیدونم.... 

  • لیلی
جزئیات اتفاقات هفته ی پیش رو اومدم بنویسم ولی در نیمه ی نوشتن پشیمون شدم... دستم به نوشتن نرفت دیگه... تا اونجاییکه همه چیز عالی پیش رفت راحت نوشتم ولی درست از همون جایی که همه چیز بهم ریخت و نشد که بشه برام سخت شد... حالم دوباره بد شد...
خدایا شکرت من راضیم به رضای تو ... حتما خیری هست که من نمیدونم؟! دلم می خواست که بشه ... ورای دل خواستن بود ... نیاز بود ... امید بود و دلگرمی ... بابا چقدر خوشحال شده بود... ولی خب قسمت نبود...
.
.
.
برام خیر بخواه... دستم رو بگیر و کمکم کن... تلخی وجودم رو کم کن....
منتظر معجزه ام ...


  • لیلی