شروع دوباره

کلمات کلیدی

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

روزا خیلی سریع دارن میان و میرن ... مهر به هفته ی آخر رسیده و تاسوعا و عاشورای 95 هم تموم شده ... این چند روز تعطیلی که گذشت جلوی بدو بدو های این چند هفته رو گرفت و من دوباره به آرامش رسیدم. یک ماهی میشه که فقط دویدم که برسم ... به کجا؟ نمیدونم ... برای کاری که هنوز قرار داد نبستم ، خیلی دوندگی کردم ... دوست دارم ادامه بدم و از طرفی هم دلم نمی خواد که با حقوق پایین این کارو قبول کنم و درنتیجه نمیدونم چی پیش میاد و اصلا ادامه پیدا میکنه همکاریم با این مجموعه یا نه؟!


ورود این یک ماهم به دنیای کار سابقم شوک های بزرگی برام داشت... تو این سه سال افرادی که به صورت حرفه ای کار میکنند حقوق های دریافتیشون عجیب نجومی بالا رفته و من هنوز نمی تونم باور کنم که بعضی از آدما این قدر خوش شانس هستن و اینقدر راحت هم می تونند از مردم بابت خدماتی که ارائه میدن اینقدر زیاد پول بگیرند؟! 
خب مسلما یاد آنجی و برد هم کردم و مطمئنم دیگه برد حداقل ماهی 40، 50 میلیون درآمد ثابتش هست و آنجی چه کیفی میکنه... دی ماه 92 آخرین باری که بچه ها رو دیدم آنجی میگفت جدای هزینه های جاری زندگی ، خورد و خوراک و لباس و اینا برد بهم ماهی 3 تومن میده و میگه نمی خواد کار کنی و بشین خونه و الان حتما این رقم توجیبی به 6 تومن هم رسیده شایدم بالاتر من؟ من نه مقایسه ای دیگه میکنم و نه حسادت! دارم تمرین میکنم از این اخلاق بدم دوری کنم ... دوری کنم از غصه خوردن و افسوس برای گذشته و فرصت هایی که از دست دادم و حسرت برای ارزوهای بر باد رفته ...


  • لیلی

پاییز دوست داشتنی من از راه رسیده و فردا مهر ماهش به نیمه میرسه... روزهای پایانی شهریور بدو بدو اومدن و رسیدن به مهر و مهر 1395 با دغدغه های جدیدی که بوی روزهای دوست دشتنی مهر سالِ 90 رو میداد شروع شد... همون سالی که روزِ اول مهرش آپلو شهریوری متولد سالِ هاپو رو دیدم... البته امسال خبری از هیچ آپلویی نیست ولی بعد از وقفه ای سه ساله دوباره پرت شدم تو همون موقعیتی که بعد از 8، 9 سال شایدم 10 سال کار کردن گذاشته بودم کنار! شبیه به معجزه تو لحظه هایی که پر از دغدغه های کوچیک و بزرگ زندگی خودم و امیلی و مامان و بابا بودم و به تنها چیزی که فکر نمیکردم برگشت دوباره به موقعیت کاری قبلم بود اتفاق افتاد و بیشتر از من امیلی و آقای پدر و مامان خوشحال بودن و من در شوک پیش آمدن این موقعیت شغلی با همه ی درگیری ها و مشغله های تازه و البته مسئولیت های جدیدی که در قبال خانواده ام  داشتم و دارم پرت شدم توی دنیای شغل قبلیم و جالب اینجاست که تو این دو سه سال هیچ چیزی هم تغییر نکرده ... من همون لیلی پر تجربه و کاربلد قبلم که حالا یه خانم 33 ساله ام و و مثل قبل باید در مصاحبه ی کاریم به این سوال جواب بدم که چرا با این رزومه ی پر بار جای ثابتی مشغول به کار نیستم و هنوز به امنیت و ثبات کاری نرسیدم؟!


نمی دونم اسمش حقیقت میشه یا واقعیت؟ ولی من باورم نمیشه که این همه سال گذشته ... حتی وقتی که عکس مراسم فارغ التحصیلی فاطمه رو دیدم هم نمیتونستم باور کنم که هفت سال شده یعنی؟ و بعد تو دو دوتا کردن ها و شمارش روزها و سال ها رسیدم به این نتیجه که نه لیلی جان 8 سال و نیم گذشته عزیزم! و من باورم نمیشه ... باورم نمیشه که 33 سالمه و این همه از رویا ها و آرزوهام دور شدم و از خوشبختی که می خواستم تو زندگی بهش برسم این همه فاصله گرفتم.


کلی کار کوچیک و بزرگ دارم که باید انجامشون بدم و هنوز اونقدر رو دور نیوفتادم که سریع بخوام انجامشون بدم و همین منو خسته تر داره میکنه ... انرژیم برای زندگی کردن خیلی پایین و من هنوز آماده نیستم و چه بخواهم و چه نخواهم باید این شرایط رو جمع و جور کنم و وضعیت الانم رو کمی سر و سامان بدم.


دو هفته و نیمه که درگیر کار جدید شدم و هنوز درباره ی مسائل مالی حرفی نزدم و قراردادی هم نبستم و فقط هزینه کردم...


خدا رو صدهزار مرتبه شکر وامی که منتظرش بودیم درست شد و من با حساب این وام رسیدم به دارایی شروعِ سالِ 95... خدایا کمکم کن بیشتر از هر وقتی الان نیاز دارم که هوامو داشته باشی به قولِ امیلی آقای پدر دوباره داره روم حساب باز میکنه و ازت می خوام به حق حسین و شهدای کربلا رو سفید شم جلوی آقای پدر و بتونم با نگاه پر از مهر تو اوضاع رو سر و سامان بدم...


دیروز بعد ازظهر با مامان و امیلی پردیس ملت فیلم خشکسالی و دروغ رو دیدیم و خیلی هم دوست داشتیم و شاید دوباره هم رفتیم و تماشا کردیم...


خدای مهربون و بخشنده ام به خاطر همه چیز ازت ممنونم ... به خاطر امیدی که به فردای بهتر دارم  و میتونم امیدوار باشم که زندگیم رو تغییر بدم و روزهای خوبم رو بسازم... ازت ممنونم.





  • لیلی