شروع دوباره

کلمات کلیدی

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دوشنبه های مردادِ 96، با روزهای دیگه ی هفته متفاوت تر و پر هیجان ترگذشت.... خب دوشنبه ها رور سریال  محبوب من Game of Thrones هست که دیگه داره تموم میشه... با اینکه اسپویل های فصل 7 رو قبلا خونده بودم و روند کلی داستان رو می دونستم اما خب باز هم برام پر هیجان بود به خصوص اینکه چند تا از قسمت هاش زودتر بیرون اومد... و امروز بعداز ظهر اسپویل های فصلِ آخر رو هم خوندم... و همین طور نسخه ی کامل تر اسپویل قسمتِ آخرِ فصلِ 7 رو... حالا دیگه جزئیات مرگ لیتل فینگر شخصیتِ محبوبم رو می دونم. و مطمئنا  سکانس های وینترفل، جایی که سانسا به لیتل فینگر میگه Lord Baelish, thank you for all your lessons  رو با بغض می تونم بارها ببینم.  می دونم این پایانِ خوبی برای لرد بیلیش عزیزِ من نیست ولی نقطه ی عطفی برای سانساست و من دوست دارم به مرگ پیتر بیلیش از این نقطه نگاه کنم... لرد بیلیش عاشق سانسا بود و بهترین نقشه رو برای پیروزی سانسا کشید... آریا رو بازی داد و با حذف خودش جایگاه سانسا رو محکمتر از همیشه کرد... من فقط با این نگاه میتونم مرگِ لرد بیلیش رو تحمل کنم. دوست دارم از لرد بیلیش تصویر یه قهرمان رو بسازم... نه کسی که قراره توی بازی که خودش طرحش رو ریخته اینقدر بد ببازه و تموم بشه... یعنی میشه فردا قسمت آخر بیاد و من تا هفته ی دیگه صبر نکنم؟

  • لیلی

+ از اولین روز هفته ی آخر مرداد96 ... همه چیز روی دور تکراره ... روز مرگی ها... دغدغه ها... نگرانی ها... امیدهای کوچکی که گاهی میاد و خیلی زود جاشو به بی امیدی میدند... خستگی ها و بی حوصلگی های مفرط ... روزهای مرداد این چنین کش دار می گذرند و خبری از اتفاق های خوب نیست... نه اتفاق خوب نه دلخوشی های هر چند کوچک

+ هر کاری هم که کردم ثمری نداشت... آقای ف دوباره تماس گرفت! و دوباره یه پیشنهاد کاری وسوسه کننده و من دوباره قبول کردم... دوباره قبول کردم با اینکه هنوز 100 در 100 نبود... و دوباره پرت شدم به 5،6 سالِ پیش... پروژه رو خیلی خوب جمع کردم ولی هیچ نتیجه ای هم نداشت برام... فقط غم و غصه ام بیشتر شد... به قول امیلی شدم کار جمع کن آقای ف و همین... مردِ بی عرضه... این همه پیشنهادات عالی و هیچ کدوم رو نتونسته حفظ کنه و به قولِ حمیده کوپن های ما رو هم داره می سوزونه... و فکر کردن بهش غمگین ترینم میکنه... 

+ سالِ 96 داره به نیمه اش نزدیک میشه... یاد حرفِ مریم خانم می افتم که بهم میگفت تا دو سالِ دیگه وضعت همینه... می ترسم که دی ماه هم بیاد و بازم اتفاقی برام نیوفتاده باشه...

+ این هفته باید برم دنبالِ مدرکم... درسته که نتونستم ارشد ثبت نام کنم ولی حداقل رفتم دنبالِ مدرک لیسانسم بعد از این همه سال و باید برم زودتر بگیرم تا دوباره گم و گور نشده...

+ تولد امیلی هم نزدیکه و باز من هیچ ایده و برنامه ای ندارم و خسته تر و بی حوصله تر از سال های قبلم... کی میشه بتونم برای امیلی روزِ تولدش یه سوپرایز دروست و حسابی داشته باشم؟ امیلی عزیزم اینقدر ماه که دیشب، وقتی داشتم مایحتاج ضروریش رو از دیجی استایل سفارش می دادم میگفت دیگه نمی خواد برای تولدم چیزی بگیری! همینا کافیه! خدا کنه کفش ها اندازه اش باشند و... 

  • لیلی

ولادت ضامن آهو امام رضا (ع)
امام خوبی ها 
امام مهربانی ها 
مبارک باد
+ پارسال چنین شبی میهمان حرمت بودم... مات و مبهوت و خسته... نیامده باید بر میگشتم... دلم می خواست بشه که هر سال هر چند کوتاه شبِ میلادت زائرت باشم...
ولی خب نشد که بشه... لیاقت طلبیده شدن از طرفت رو نداشتم...
  • لیلی
سعادت یک فرد در این است که بداند کدام یک از کارهای زیر را در یک زمان مشخص باید انجام دهد؟
1- حل کردن پرونده های گذشته اش
2- زندگی در زمان حال
3- ساختن آینده اش

 تو برای زندگی به ابزار نیاز دارد.
گذشته برای وقت گذرانی یا خودآزاری همیشه دست پر است.
آینده نسبت به گذشته ابزارهای مناسب تری دارد.
  • لیلی

- هر چی جلو تر میرم روزها سخت تر میگذرند... چون شرایط روز به روز سختر میشه... باید بتونم با خودم صلح کنم... شرایطی که دارم رو بپذیرم ، اما نمیشه... چرا؟ چون ترس وجودم رو پر میکنه... اوضاع خرابم رو ، خراب تر می بینم. غمم بیشتر میشه... وقتی میرم سراغ گذشته خودم رو میبینم، دوستان و آشنایان دیروز رو میبینم... کجا بودم؟ کجا بودن؟ الان من کجام؟ اونا کجان؟ وقتی میرم سراغ گذشته، پر میشم از آه و حسرت... زندگی نکردم همه ی این ده سال گذشته رو...

سال های رو به رو...آینده؟ نگرانی، نگرانی و ترس و ترس...

- میدونم حسرت خوردن بزرگترین اشتباهی که الان دارم انجام میدم... اگه نتونم جلوش رو بگیرم سالِ دیگه این موقع هم دارم حسرت می خورم... حسرت ده سالِ گذشته و همین روزهایی که دارم ثانیه ثانیه اش رو از دست میدم. و تکرار میشه این همه بیهودگی و بیشتر و بیشتر می پوسم... 

- برای تغییر شرایط به معجزه احتیاج دارم... هم خودم باید بخوام هم خدا... بدون کمک خدا و معجزه شرایطم تغییری پیدا نمیکنه...

خدایا کمکم کن... برام معجزه کن... برامون معجزه کن... بابا به تنگ اومده و کلافه تر از همیشه ست... دلامون هم با هم صاف نیست... شاید به ظاهر صاف شده باشه... ولی زخمیه که زود سر باز میکنه.... عاقبت به خیری و تموم شدن قرض ها و بدهی ها و وام ها .... جبران ضرر ها و رسیدن به اصل... بزرگترین خواسته و آرزوی من هست... 

  • لیلی

دلشکسته و زخم خورده ی همه ی خوش خیالی ها و امیدواری های به سراب شبیه این سال ها، خسته تر از همیشه ام از این همه نشدن ها... کی میشه که بشه؟

خدایا تو رو به امیدی که هنوز توی دلم هست قسمت میدم... بشه... اتفاقاتِ خوب ... خوشی های کوچیک که جمعشون بشه خوشبختی واقعی...

  • لیلی